مرا کاری ست مشکل با دل خویش


که گفتن می نیارم مشکل خویش

خیالت داند و چشم من و غم


که هر شب در چه کارم با دل خویش؟

ز واپس ماندگان یادی کن آخر


چه رانی تند، جانا، محمل خویش؟

مرا در اولین منزل ره افتاد


ترا خوش باد راه و منزل خویش

نه من زان گونه در دریا فتادم


که آید کشتنم در ساحل خویش

چه فرصتها که گم کردم درین راه؟


ز بخت خوابناک غافل خویش

کم از جولانی آخر در ره ما؟


چه خسرو خاک کرد آب و گل خویش